داستان پادشاه جوان و عارف پیر ...
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشابود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “
معاون مدرسه با دو دانش آموز وارد دفترشد، با چهره ای نسبتاً برافروخته؛
دانش آموزان هر دو با التماس در خواست می کردند و قسم می دادند فقط یک دقیقه به حرفشان گوش کند و معاون لحظه به لحظه برافروخته تر می شد و تن صدایش بالاتر می رفت و به التماس های مکرر دانش آموزان اعتنایی نداشت.
بالاخره یکی از دانش آموزان شماره تلفن خانه شان را به معاون داد و معاون درحالی که بی انضباطی دانش آموز را به مادرش خبر می داد، از وی خواست تا نیم ساعت دیگر در مدرسه حضور یابد.